کد مطلب:313691 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195

ماجرای شگفت ما، و نیز نجات شخص مسیحی از مرگ حتمی به عنایت قمر بنی هاشم
حجةالاسلام والمسلمین آقای شیخ محمدرضا خورشیدی، در تاریخ 4 رجب 1416 ق، طی مرقومه ای نوشته اند: آقای رضا منتظری (ساكن بابل) - كه قبلا نیز 4 كرامت از ایشان را ذكر كردیم - نقل كردند:



[ صفحه 534]



5. با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران می آمدیم. حدود 60 كیلومتری بابل، در جاده ی هراز (كه تونل های متعدد شروع می شود) در داخل تونل اول، سیمهای برق ماشین اتصال پیدا كرد و آتش گرفت. فریاد و جیغ بچه ها بلند شد كه، ماشین آتش گرفت! من دستم را در میان سیم ها كه شعله ای از آتش شده بود گذاشتم و سیم ها را قطع كردم. دستم سوخت، ولی ماشین سالم ماند؛ اما با این كار از روشنایی چراغ های اتومبیل محروم ماندیم، و مهم این بود كه اقلا حدود پانزده تا بیست تونل (كه بعضی از آنها خیلی هم طولانی می باشند) در پیش داشتیم.

پسرم می گفت: بابا برگردیم بابل ماشین را تعمیر كنیم و بعد به سوی تهران حركت كنیم. گفتم: من كه كارم این است كه برای قمر بنی هاشم علیه السلام گوشت به فقرا می دهم و حتی بعضی همسایه ها از من گله می كنند كه چرا این گوشت نذری به ما نمی رسد؟ اینك دست توسل به دامن ایشان می زنم؛ از ابوالفضل چه دیدی؟! بگو: یا اباالفضل! و برویم.

باری به طرف تهران حركت كردیم. توجه دارید كه اتومبیل ما دیگر حتی یكی از چراغ های كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كلیه ی سیم های چراغ را برای اینكه آتش نگیرد از باطری ماشین قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نیز صد در صد مساوی با تصادف است، زیرا داخل تونل در آن زمان ها كه 40 سال قبل بود تاریك محض بود. با این حال، به محض اینكه وارد تونل دوم شدیم با كمال تعجب دیدیم چراغ جلوی ماشین، مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است!

از تونل كه بیرون آمدیم، به پسرم گفتم: پیاده شو و چراغ را ببین! پیاده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حركت كردیم و در تونل بعدی هم چراغ با روشنگری عجیب خود به حیرت ما افزود! فهمیدم لطفی از جانب آقا شده است. بدون شك و تردید به راه خود ادامه دادیم و خلاصه، داخل هر تونل كه می رسیدیم چراغ با نوری خیره كننده فضا را روشن می كرد ولی به مجرد اینكه از تونل بیرون می آمدیم تلألؤ خود را از دست می داد، مثل اینكه ماشین چراغ ندارد!

در اثر مشاهده ی این صحنه ی شگفت، حال عجیبی به من دست داده بود كه نمی توانم توصیف كنم. ذوق زده شده بودم و مرتبا گریه می كردم، تا بالأخره به تهران



[ صفحه 535]



رسیدیم. طبعا می بایستی سیم سیم های سوخته را مرمت می كردم. گفتم اگر ماشین را نزد رفیقم كه باطری ساز است ببرم، اول حرفی كه می زند این است كه: «من كه به شما گفتم با این ماشین مسافرت نكن!!» و این باعث شرمندگی من می شود، لذا ماشین را نزد باطری ساز دیگری كه مردی میان سال ولی غریبه بود (و بعدا فهمیدم كه وی فردی ارمنی است) بردم. به او گفتم: بیا یك نگاهی به ماشین بینداز. آمد و نگاهی انداخت و پس از دیدن ماشین، گفت: تمام سیم های ماشین سوخته است، و یك قطعه هم سیم ندارد كه بشود یكی از چراغ های این ماشین را، بدون داشتن سیم، و خودبخود، روشن می كرد! ارمنی باطری ساز گفت: اگر ماشین ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل علیه السلام آن را به راه می اندازد و ماشین خراب هم نمی شود! با تعجب گفتم: تو كه ارمنی و مسیحی هستی چطور این حرف را می زنی؟! گفت: بیا داخل تعمیرگاه من و ببین روی آن صندوق پول چه نوشته است؟ گفتم: سواد ندارم. بالأخره بچه ای را كه آنجا بود، نزد صندوقی كه در تعمیرگاه آن ارمنی بود بردم و او عبارت روی آن را خواند كه نوشته بود: «شركت ابوالفضل»! تعجب من بیشتر شد و سر قضیه را از وی پرسیدم.

باطری ساز ارمنی گفت: من شوفر تریلی بودم، زمانی با زن و بچه ام از سرازیری های پر پیچ و خم و بسیار خطرناك جاده ی كندوان چالوس (كه بعضی قسمت های آن به جاده ی مرگ مشهور شده است) پایین می آمدم كه ناگاه پمپ باد ترمز، خالی كرد و ماشین، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوی چشم خود دیدیم. برای نجات از مخمصه، مرتب فریاد زدیم یا عیسی بن مریم! فایده ای نبخشید. یكدفعه خانم من گفت: بگو یا ابوالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا ناامید شده بودم صدا زدم: یا ابوالفضل مسلمان ها! به محض اینكه ابوالفضل را صدا زدم تریلی در لب دره متوقف شد.

قضیه (یعنی وضعیت توقف تریلی در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره) به قدری شگفت آور بود كه ماشین های بعدی متوقف می شدند. راه بندان شد. راننده ها می گفتند: چون ماشین ترمز ندارد لذا برای حركت باید آن را بكسل كنیم، اما یكدفعه



[ صفحه 536]



و به طور ناشناخته، یك پسربچه ی ده دوازده ساله، كاكل به سر، جلو آمد و گفت: من الآن این ماشین را درست می كنم! دستی به چرخ ماشین زد (با اینكه جواب كردن ترمز هیچ ربطی به چرخ ماشین نداشت) و به من گفت: ماشین را روشن كن و برو! و سپس به طور ناگهانی در بین جمعیت ناپدید شد. من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان كردم، دیدم سالم است! حركت كردیم و آمدیم به تهران.

از همان تاریخ بیمه ی شراكت با ابوالفضل شدم و البته مسلمان نشدم، اما تریلی را فروختم و سالها است كه به باطری سازی ماشین اشتغال دارم و وضع اقتصادیم خوب است و این صندوق را كه می بینی در مغازه ام گذاشته ام، برای آن است كه هر چه درآمد دارم نصف می كنم؛ نصف آن را خود برمی دارم و نصف دیگر را در این صندوق می ریزم، ایام عاشورا كه فرامی رسد، پول هایی را كه در این صندوق جمع شده خالی می كنم و همه را به امام زاده زید، كه در شمیران است، برده به متولی آنجا می دهم تا برای آقا ابوالفضل علیه السلام خرج كند (توجه داشته باشید چنانكه خود این باطری ساز گفته بود و نقل كردیم، او هنوز مسلمان نشده بود ولی اینچنین اعتقاد محكمی به آقا قمر بنی هاشم علیه السلام داشت).